آشنایانی که دوست نامیده شدند

ساخت وبلاگ
از اون امتحان کذایی برگشتم و الان توی خونم!بد نبود.امتحان سختی نبود.ولی توی مدرسه افتضاح بود.از اینکه انقدر پیش بعضی از ادما باشم و صداشونو بشنوم بیزارم.برای همین نذاشتم بیشتر از این خفه شم و همون اولش از کنارشون جیم شدم رفتم یه جای دیگه نشستم!مثل بچه ها.مثل یه بچه ی احمق!ترسناکه که ادم تو مدرسه باشه و کسی جز چهار،پنج نفر اونم با سلام و صلوات باهات احساس ر آشنایانی که دوست نامیده شدند...ادامه مطلب
ما را در سایت آشنایانی که دوست نامیده شدند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marsoli بازدید : 214 تاريخ : سه شنبه 26 تير 1397 ساعت: 19:06

برگشتن به تنظیمات کارخونه یکم سخته.ولی ما تلاشمونو میکنیم که برگردیم به اون تنظیمات.

تمام.

آشنایانی که دوست نامیده شدند...
ما را در سایت آشنایانی که دوست نامیده شدند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marsoli بازدید : 251 تاريخ : سه شنبه 26 تير 1397 ساعت: 19:06

چشمام،پر از چرک و تنفره.چشم راستم انقدر پر شده که امروز رگش پاره شد.بعدشم نشستم وسط یه افتاب گه و فقط نگاه کردم.ظهر بیهوده ی جمعه که من هیچی ازش یادم نمیاد.یادم نمیاد کجا بودم.به چی فکر میکردم.یا چی شد که الان نشستم رو مبل و دوباره شروع کردم به پر کردن این وبلاگ.اینجایی که الان نشستم برام خیلی ترسناکه.همش می ترسم که نکنه از آدما خوشم بیاد.بخوام باهاشون رفی آشنایانی که دوست نامیده شدند...ادامه مطلب
ما را در سایت آشنایانی که دوست نامیده شدند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marsoli بازدید : 232 تاريخ : سه شنبه 26 تير 1397 ساعت: 19:06

تا خط سوم می نویسد و هر چه را نوشته پاک می‌کند.

این مرگ تپنده است.

آشنایانی که دوست نامیده شدند...
ما را در سایت آشنایانی که دوست نامیده شدند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marsoli بازدید : 182 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 23:49

خانم ایکس حال خوبی نداره و هر روز غرق در شهوات زندگی میشه.رنگ قرمزِ سیب روی درخت مست و دیوونش میکنه و بعد لباشو رو لبای سیب قرمز میخوابونه.چه خواب شیرینی است برای خانم‌ ایکسی که وقتی نیست بیشتر میشناسمش.کسی که وقتی چشماش جلو چشمام نیست؛دلش رو دلمه.

خانم ایکس عزیزم.حسابی نگرانتم.روزای خوبی رو می گذرونم.راستش؛تقریبا خوب.کاش می تونستم دستمو دراز کنم و از اون کثافتی که ذهنتو توش غرق کردی نجاتت بدم.

مراقب خودت باش؛ناشناس ترین آشنای من.ایکس عزیزم.


آشنایانی که دوست نامیده شدند...
ما را در سایت آشنایانی که دوست نامیده شدند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marsoli بازدید : 172 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 23:49

چشمانم از زادگاهشان می بارند.و من در گوش ترس هایم می خوانم که از پا درآوردن آسان است.نه؟به التماس خودم افتاده ام،دست هایم،لبانم و چشم هایم از کار افتاده اند.پلک هایم سنگین است،به سان وزنه ای که بر سرم افتاد و از هوش رفتم.دهانم طعم خون گرفته،ضربه ی سختی بود.کلماتش سنگین بود و بیانش دردناک.سرم گیج می رود.می خواهم،اصحاب کهف شوم و سال ها بخوابم.منتظر قهقهه های بی پایانشان هستم.خنده هایی که از شمشیر برنده تر است و شتابش زخم های دیرینه ام را شکافته.ناتوان شدم از نوشتن،از توصیف لحظه های تلخ و شیرین.مزاجم سوخته و دودش خفه ام میکند.تو راست می گفتی ما همان دختر های احساساتی احمقی هستیم که با ضربه ای از تابلوی خاطرات،از پا می افتیم و دلمان می خواهد،در گوش هم اتاقی هایمان فریاد بزنیم که به مقدسات بی ری آشنایانی که دوست نامیده شدند...ادامه مطلب
ما را در سایت آشنایانی که دوست نامیده شدند دنبال می کنید

برچسب : آخرشروع, نویسنده : marsoli بازدید : 239 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1396 ساعت: 3:07

سلام. تازگیا فراموشکارتر از همیشه شدم.یادم رفته که اول باید سلام کرد و بعدا شروع به حرف زدن کرد.زوال عقل جان سوزی نصیبم شده که امور روزانه ی من رو مثل گردنبند بدل جلوی چشمم به رقص وادار می کنه و قسم هایی که خوردم رو تو جیبم جا میذاره. به هر‌حال اینجا جای نوشتن منه.کلیشه ای ترین جمله ای که میتونستم بگم همینی بود که الان خوندید.می تونید برگردید و باز بخونیدش"به هر حال اینجا..."و حتی می تونید یه ناسزای ابدار نصیبم کنید که سگ بگیره کلیشرو. روزمرگی؛تکرار؛حرف؛سکوت؛زندان.شما هر چی اسمشو میذارید؛اینجا دقیقا درباره ی  همونجاست.همونجایی که خیلیا بهش می گن زندگی و هنوز نمی دونن برای چی باید بهش بگن"زندگی". آشنایانی که دوست نامیده شدند...ادامه مطلب
ما را در سایت آشنایانی که دوست نامیده شدند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marsoli بازدید : 204 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1396 ساعت: 3:07

ترس ها به سویم قدم بر میدارند و من باز پذیرنده ی تمام زخم هایی هستم که این ترس ها؛ناگریز از خود؛به رویم به یادگار می گذارند.دیروز؛یک شنبه ای بود که تمام مرگ و میر غروب جمعه را در خود گنجانده بود.طلوعی بی فروغ؛آغاز تلخی را پیش رویمان گذاشت و ما در آن حال مردمانی بودیم که مانند تفاله های چایی معلقند و آخر نوشیدن زندگی چنان ته نشین می شوند که افق رو به رویشان خاموش می شود.زخم هایی که حنجره های بی رمق را چنگ می زند و دست هایی که دست به گریبان مقدسات پوچ و بی هویت شده اندـ دنیای ما در این‌ چنگ ها و دست ها خلاصه نمی شود و ما هر صبح به نیت شب ها چشم می گشاییم و من از صبح تا سیاهی آسمان را با نگاهی به تلخ ترین نقطه ی جهان؛می‌گذرانم و با خود در خیالی تلخ معلق می شوم که مرگ را می خواهم و با آرزوی زند آشنایانی که دوست نامیده شدند...ادامه مطلب
ما را در سایت آشنایانی که دوست نامیده شدند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marsoli بازدید : 210 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1396 ساعت: 3:07

(صحنه آخر) (دختر رو به روی آینه ای کثیف با خود حرف می زند) به تاریخ اول آذر؛نشسته بودم توی آلاچیق مدرسه و نگاه می‌کردم به رفتن کاپشن قرمزی که بی مهابا قدم بر میداشت و جوری راه می رفت که انگار همش منتظره به یکی بخوره یا زمین بخوره.فکر‌ کردم باید از بین ابرای بارونی بکشم بیرون و برم سمتش.قدمای آروم و بعد تند و کم کم دویدن مطلق.صداش‌کردم:"خانوم ب؛خانوم ب".خانوم ب همسن منه.با این تفاوت که کمتر از من میبینه و بیشتر از من هم میبینه.دستم رو گذاشتم رو شونش و گفتم:"خوبی".گفت:"اصلا".از اول هفته فهمیده بودم که حالش خوب نیست هر وقت هم می پرسیدم خوبی؟میگفت آره و من بلافاصله می گفتم دروغ نگو.نگهش داشتم.گفتم:"یه دیقه وایسا.ناراحتی.کاملا معلومه.به من بگو چی شده.وقتی می بینم ناراحتی و میگی خوبم کلافه میشم.من آشنایانی که دوست نامیده شدند...ادامه مطلب
ما را در سایت آشنایانی که دوست نامیده شدند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marsoli بازدید : 190 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1396 ساعت: 3:07

گاهی انسان هایی را اطرافم‌ می‌بینم که مرا مانند برده ی خود‌ میبینند.برده ای سبزه که در هر شرایطی باید در کنارشان باشد.شاید نگاهم کمی پرقضاوت و خشن باشد اما راستش را بخواهید من حوری آرام بهشت و فراتر نیستم من آدمی ام که از سیب های نشسته؛خورده است. آدمی که گاهی به اندازه ی سیب های نشسته از اطرافیانش متنفر می شود و یک به یکشان را در لیست منفور های جهان می نویسید.کسانی که نقابی از مهربانی بر صورتشان می گیرند و ترحمی بی اساس بر وجودم می کنند.به اصطلاح دوستانی که مرا نادان و احمقی فرض کرده اند که از دلسوزی ها؛گفتگوها و حرف های بی هویتشان خبر ندارد و پشت این حرف ها و ناسزاهایی که‌ بارش می شود را نمی داند.دلم می خواهد یک شبه از همه ی این آدم ها جدا شوم و تمام رازهایی که گاهی از رفتارشان با من را فهم آشنایانی که دوست نامیده شدند...ادامه مطلب
ما را در سایت آشنایانی که دوست نامیده شدند دنبال می کنید

برچسب : آشنایانی, نویسنده : marsoli بازدید : 209 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1396 ساعت: 3:07